صورت افرادی را که دورش نشسته بودند از نظر گذراند . نگاهش بر چهره ی جمال زاده» ثابت ماند . دو دوست مدتی به هم زل زدند و بعد لبخند بر لبانشان نشست .
علی گفت : دست به کار شوحسین جان! اگر نامه ای ، وصیتی می خواهی بنویسی ، بنویس! فردا که عملیات شروع بشود ، برای تو برگشتی نیست .»
جمال زاده جواب داد : نوشته ام حاجی .این قدرها هم حواسم پرت نیستم.»
مهدی گفت : بقیه چی ؟ جمال زاده را گفتی، بقیه را هم بگو .»
علی گفت : خودتان می بینید .» - می خواهیم از زبان تو بشنویم .» بگو حاجی !نکند فکر می کنی ما ترسیدیم ؟»
آنقدر اصرار کردند تا مجبور شد دوباره به حرف بیاید .
باشد . می گویم اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادرهای دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ام . من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم . آنجا از شما خداحافظی می کنم . بعد از آن خودتان باید راه را ادامه بدهید.»
سکوت سنگینی بر چادر حاکم شد . تا مدتی کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید .
بالاخره مهدی بود که سکوت را شکست : غلام چطور !»
علی گفت : غلام هم ان شاالله رفتنی است .» من چطور حاجی ؟» تو ماندنی هستی .» جواد چطور؟» جواد زخمی می شود.»
مهدی نگاهش را در چادر چرخاند . امراللهی گوشه چادر نشسته بود . گفت : امراللهی چطور؟»
علی گفت : ایشان هم شهید می شود » سید کاظم چطور؟» او هم رفتنی است .» ناصر چطور؟» به ناصر نمی شود زیاد امیدوار بود ؟» رضا چطور؟» رضا هم شهید می شود .»
ناصر گفت :اگه رضا شهید بشود ، تکلیف محمود چه می شود؟ بیچاره بدون رضا دق می کند . شما که می دانید ، این ها همه جا با هم هستند .»
علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.»نجمیان داد زد :اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.»
محمود گفت :اگر قرار بر شهید شدن باشد ، ما باید هر دو شهید بشویم .»
علی گفت : نترس محمود جان ! شما همراه هم خواهید بود .تازه اگر رضا هم نبود ، باز من تو را تنها نمی گذاشتم . ما با هم سال های زیادی را گذرانده ایم . ایام تحصیل در یزد را فراموش کرده ای ؟ چه شب هایی که با هم بیدار مانده ایم و زل زدیم به درس ومشق ،چه روزهایی که از دقوق آباد تا سه قریه پیاده رفته ایم . مگر می شود ما برویم وتو بمانی ؟.»
محمود آرام شد و چشم دوخت به رضا.
مهدی گفت : نجمیان چطور حاجی ؟ نجمیان هم شهید می شود یا اینکه می ماند تا به داد چای خورهای دیگری برسد.»
نجمیان برگشت و مهدی را نگاه کرد .
علی گفت : نجمیان هم شهید می شود .» مهدی دور تا دور چادر چشم چرخاند و گفت :پس هیچی دیگه حاجی . بگو همه شهید می شوند فقط من و جواد می مانیم .»
دست بر سینه گذاشت و رو به دیگران سرخم کرد. آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم !»
ناصر گفت: چیزی از قلم نیفتاد ؟» و حسین را نشان داد.
مهدی انگار که تازه یاد حسین افتاده باشد ، پرسید :اصل کاری را فراموش کرده ام. درباره حسین بگو حاجی !»
علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.»
نجمیان داد زد :اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.»
همه خندیدند و علی بار دیگر حسین را در میان بازوانش فشرد.
سرنوشت همگی همان شد که حاج علی محمدی پور گفته بود .»
منبع : گردان 412 حضرت فاطمه اهرا(س)
درباره این سایت